بروبچ بمب



سرنوشت تنهایی ان  سوی میز

مرد کلاه دار وارد شد . صدای خروسی که با باز شدن در همه ی سرها را بر میگرداند درفضا پیچید و او در دل برای هزارمین بار به کسی که این وسیله ی مزخرف را اختراع کرده فحش داد.اول نگاهی به اطراف انداخت دو میز چهار نفره سه میز دو نفره و یک میز شش نفره را زیر چشمی پایید سپس سرش را برگرداند و  به مرد جوان پشت بار نگاه کرد .

مرد جوان دو ماهی می شد جایش را با مرد پیر جلیقه پوش پنجاه ساله ی همیشگی پشت بارعوض کرده بود. گر چه مردی که کلاه داشت هرگز نفهمید این گارسون در او چه می بیند که گویی هر بار،با فردی خیلی خیلی خاص ،محترم و مشهور روبروست.آن هم با قیافه ی همیشه عبوس

خنده اش گرفت اما مثل همیشه کوچکترین نشانه ای در صورتش پدیدار نشد.

مثل همیشه رفت به سمت میز تک نفره ی انتهای کافه که با تعجب زن مسنی را پشت میز دید سرش را برگرداند و به جوان پشت بار با حالتی بین متعجب  نگاه کرد .

 جوان خودش را مشغول کرد یعنی :من متوجه هیچ چیز نیستم .

 مرد کلاه دار آهی بلند کشید و از زیر بغلش کتاب جاودانگی را که سخت مشتاق خواندن ادامه اش بود بیرون آورد و ماتم زده  کتاب را از اول به آخر ورق زد و بست . مجددا آه بلند تری کشید اما زن مسن  گویی به میز دخیل بسته باشد اصلا حاضر نبود سرش را حتی برای چند ثانیه از روی فنجان خالی قهوه اش بلند کند .

با کمال نا امیدی از اینکه  ادامه ی خواندن  کتاب موکول شد به فردا (او همیشه اعتقاد داشت فقط در دو جای دنیا می توان با تمام وجود کلمات یک کتاب را بلعید یا کافه ای

دنج یا کتابخانه ای حوالی خانه ) حتی اگر در خانه کسی حضور نداشته باشد باز هم خانه را به آن دو مکان اضافه نمی کرد .

به سمت در رفت  که بعد از دو قدم نگاهش به میز دو نفره ای خالی افتاد و با خود گفت تا زمانی که صندلی خودش خالی شود سر آن میز دو نفره می نشیند.کت قهوه ای اتو کشیده اش را از تن در آورد کلاهش را از سر برداشت و همراه با کتاب آرام روی روی میز گذاشت . با دقت کتش را به پشتی یکی از صندلی ها آویخت از آرام تر آویخت.

 نفس در سینه اش حبس شد.سرخ شد ،سفید شد، دست و پایش را گم کرد، قلبش با حداکثر سرعت شروع به زدن کرد و  به سختی می توانست  نفس بکشد عرقی سرد بر پیشانیش نشست.

 به یاد آورد سالهاست سر هیچ میز دو نفره ای ننشسته بود.

آخرین بار با آنا در یکی از رستوران های حومه برای همیشه وداع کرده بود با زنی که می همواره دوستش داشت حتی

بیشتر از بی بی سی و حالا 5 سال گذشته بود به سختی نگاهش را از صندلی گرفت و دو قهوه سفارش داد یکی با شیر و دیگری تلخ و باز عاشقانه به روبرو خیره شد. حس کرد مدتهاست خودش را بیرون نریخته حتی خودش را هم ندیده  بغض کرد ،حرف زد و  قهوه  ای را که  مرد جوان آورده بود همراه با شیر، آن سوی میزگذاشت و قهوه ی تلخ خود را سر کشید.

 صورتش خیس بود، آرام پرسید : بعد از من تونستی عاشق بشی؟

 خودش جواب خودش را با پوزخند داد:

_نه نتونستی مثل من که مدتهاست دارم در آرزوی یک عشق دوباره دست و پا میزنم سپس دستش را زد زیر چانه اش و ادامه داد: از حالا  با نهایت رضایت  از این حس لذت میبرم.

دستهایش را قلاب کرد و گذاشت پشت گردنش و با نفسی عمیق گفت:

 دارم فکر می کنم چقدر این حس زیباست .

وااای چقدر دوست دارم قدم بزنم و به روبرو خیره شد پرسید: تو چطور؟ راستی قهوه ات را نخوردی من هم که  میدونی هرگز با شیر کنار نیومدم .بعد به نقطه ای خیره شد و باحسرت ادامه داد:

 ـ یادت هست؟

برخاست و به سمت بار رفت کلاهش را برای مشتری ها برمی داشت لبخند می زد، تا کمر خم می شد و سر تکان می داد حتی برای زن مسن.

 در تمام این سالها حتی سکه ای به کسی انعام نداده بود اینبار اما مقداری اضافه تر از حساب خودش  سکه روی پیشخوان گذاشت و برای اولین بار به مردی گفت که بودنش را دوست دارد و به او سپرد از فردا آن میز دو نفره هر روز درهمین ساعت خالی باشد. مرد جوان با چشمانی از حدقه در آمده حتی پلک  نزد . به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت :چشم آقا .

 مرد در حال رقص از کافه بیرون زد و احساس کرد صدای خروس چقدر زیباست.

چند قدمی از کافه دور نشده بود که کسی  صدایی زد سرش را برگرداند و دست مرد جوان به سمتش دراز شد و با احترام و  گفت :آقا کتابتان

 

**پایان **


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیو -سایت تفریحی و سرگرمی 94843774 Krispy musichelena frektaleranq مهندسی در سوانح طبیعی جواب پرسش مهر بيستم رئيس جمهور کاملترين فايل موجود در فضاي مجازي parsadl2 زندگی دوباره pergmmope